به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

این توضیحات و عنوان از ویرایش قالب ، قابل تغییر است.

مکان تبلیغات شما

امکانات وب

پر مخاطب ها

    عضویت

    نام کاربري :
    رمز عبور :

    یکی بود یکی نبود. مرد مسافری به ده کوچیکی رسید. مرد مسافر خسته و گرسنه بود. چیزی برای خوردن نداشت مردم دهم همه فقیر بودن، هیچکدوم غذایی نداشتن که بهشون بدن. مردمسافر کوله بارشو به زمین گذاشت و سنگی را از روی زمین برداشت، گفت: حالا که چیزی برای خوردن ندارید یک دیگ به من بدین تا به این سنگ آش درست کنم. مردم ده با نعجب بهش گفتن:

    باشه ... باشه... این دیگه چه جوری آشی.

    مسافر گفت:

    صبر کنید و ببینید.

    یک نفر رفت دیگی از خونه اُورد، مسافر وسط میدون ده آتیشی درست کرد. دیگ رو آتیش گذاشتن توشم یکم آب ریخت سنگ روهم و شست توی دیگ انداخت. مردم ده دور میدون جمع شدن. با تعجب بهش نگاه می­کردن.

    مسافر ملاقه­ای از کوله بارش در اُورد و آب دیگ بهم زد. کمی ازش چشید گفت:

    کاشکی کمی گوشت داشتیم، اونوقت دیگه بهتر از این نمی­شد.

    یک نفر از بین مردم گفت:

    من تو خونه کمی گوشت دارم.

    بعد رفت یکمی گوشت اُورد. مسافر گوشت توی دیگ انداخت بعد دوباره اونو بهم زد کمی ازش چیشد گفت:

    به به ...

    مردم ده ازش پرسیدن مزش چطور شده ، مرد مسافر گفت :

    خیلی خوبه...ولی حیف... که سبزی و پیاز نداره. اگر یکم یکم سبزی و پیاز داشتیم خیلی بهتر می­شد.

    اِ شاید من توی خونه سبزی داشته باشیم، راستی منم یک خورده پیاز دارم.

    اون دو نفر رفتن با یک سبد سبزی و چندتا پیاز برگشتن. مرد مسافر سبزی و پیازهم توی دیگ ریخت دوباره، اونو هم زد. کمی از آن چیشد و گفت:

    آره چه غذایی شده.اما اگر کمی عدس و لوبیا هم توشون می­ریختم . آشی می­شد که نگو و نپرس.

    مردم ده بهم نگاه کردن یکی گفت: توی خونه­ی ما یک مشت عدس و لوبیا پیدا میشه. بعد رفت، عدس و لوبیا روهم اورد. مسافر عدس و لوبیا هم توی دیگ ریخت باز طبق معمول آش هم زد. کمی ازش چشید، مردم ده ازش پرسیدن خب آماده شد. بعد مسافر گفت:

    فقط یکمی بی­نمکه.

    یک نفر بدون اینکه چیزی بگه رفت. با یک مشت نمک برگشت، مرد نمک را هم توی دیگ ریخت دوباره شروع کرد به هم زدن رو باز یکم ازش چشید:

    خب حالا همه شما باید یکبار بیاین آشن هم بزنید.

    مردم ده صف کشیدن و تک تک آش به هم زدن مرد مسافر به اونها گفت:

    خیلی خب، آش آماده شد.           

    ظرفاتون بیاورید تا آشی بهتون بدم که فقط توی خونه­ی حاکم می­خورید، مردم ده آش می­خوردن می­گفتن نمی­دونستیم با سنگ هم میشه آش درست کرد، مرد مسافر سنگ از توی دیگ درۀورد گفت:

    این سنگ نگه دارید، بازم باهاش آش درست کنید فقط یادتون باشه. این آش وسط ده و باهم درست کنید.

    داستان کوتاه کودکانه

    خلاصه داستان کوتاه کودکانه

    خلاصه داستان کودکانه

    داستان های کودکانه

    رادیو کودک
    چهارشنبه 29 خرداد 1398 - 19:31
    بازدید : 210

    آمار سایت

    آنلاین :
    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته گذشته :
    بازدید ماه گذشته :
    بازدید سال گذشته :
    کل بازدید :
    تعداد کل مطالب : 356
    تعداد کل نظرات : 0

    خبرنامه